وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

گل شقایق

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان
آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم
آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان
بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده
تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و
... عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لبمی گفت :شنیدم سخت
شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود- اماطبیبان
گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم بگیرند
ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد چنانچه
با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش
بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون
لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم
جداکرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او
هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد پس از چندی هوا
چون کوره آتش زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به
لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به
جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم
هرگز دوایی نیست واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!! نمی
فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست
او بودم وحالا من تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من
می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد دلش
لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان
کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت زهم بشکافت اما
! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می
کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم
رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من
می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای
دلبرم هستی بمان ای گل ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ
و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

عجب صبری خدا دارد !

 عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    همان یک لحظه ی اول ،

    که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان ،

    جهان را با همه زیبایی و زشتی ،

    به روی یکدگر ، ویرانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    که در همسایه ی صد ها گرسنه ، چند  بزمی  گرم عیش و نوش می دیدم ،

    نخستین نعره ی مستانه را خاموش آن دم ،

    بر لبِ ، پیمانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    که می دیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامه ی  رنگین ،

    زمین و آسمان را

    واژگون ، مستانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    نه طاعت می پذیرفتم ،

    نه گوش از بهر این بیداد گر ها تیز کرده ،

    پاره پاره در کف زاهد نمایان ،

    سبحه ی ، صد دانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،

    هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،

    آواره و دیوانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    بگرد شمع سوزان ِ دل عشاق سرگردان ،

    سراپای وجود بی وفا معشوق را ،

    پروانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    اگر من جای او بودم .

    به عرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،

     تا که می دیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد ،

    گردش این چرخ را

    وارونه ، بی صبرانه می کردم  .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

     اگر من جای او بودم .

    که می دیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه ی این علم ِ عالم سوز مردم کش ،

    به جز اندیشه ی عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،

     در این دنیای ، پر افسانه می کردم .

    □

    عجب صبری خدا دارد !

    چرا من جای او باشم .

    همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد

    وگرنه من به جای او چو بودم ،

    یک نفس کی عادلانه سازشی ،

    با جاهل و فرزانه می کردم .

    عجب صبری خدا دارد !   عجب صبری خدا دارد !

شعری از: معینی کرمانشاه

هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره

فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه سالمی یا مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده که نگرانش باشی؛ اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه دست آخر خوب می شی یا می میری.
اگه خوب شدی که دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره که نگرانش باشی: اینکه به بهشت بری یا به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛ ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی که وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره

حافظ مدرن

نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب ،حافط توی صف اتوبوس

گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم

گفتم : بگیر فالی گفتا : نمانده حالی
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی

گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که می سرایم شعر سپید، باری

گفتم : ز دولت عشق ، گفتا که کودتا شد
گفتم : رقیب ،جانم ؟ گفتا که کله پا شد

گفتم : کجاست لیلی ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایی

گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز

گفتم : بگو ، ز مویش گفتا که مش نموده
گفتم : بگو ، ز یارش گفتا ولش نموده

گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون

گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟
گفتا : خریده قسطی ،تلویزیون به جایش

گفتم : بگو ، ز ساقی حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شدست منشی در دفتر اداره

گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل

گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا

گفتم : بگو ، ز محمل یا از کجاوه یادی
گفتا : پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوک مدادی

گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقی
گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقی

گفتم : بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا : به جای هدهد دیش است و ماهواره

گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده ، آورد یا نیاورد ؟

گفتم : بگو ، ز مشک آهوی دشت زنگی
گفتا : که ادکلن شد در شیشه های رنگی

گفتم : سراغ داری میخانه ای حسابی ؟
گفتا : تمام گشته از دم گشته چلوکبابی

گفتم : بیا دوتایی لب تر کنیم پنهان
گفتا : نمی هراسی از چوب پاسبانان ؟


گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها

گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتی ؟
گفتا : ندیده بودم هالو به این خرفتی

ذیوانگی

این دیوانگست ...

که از همه ی گلهای رز تنها به خاطر این که خار یکی از آنها در دستمان فرو رفته است متنفر باشیم

این دیوانگیست ...

که همه ی رویا های خود را تنها به خاطر اینکه یکی از آنها به حقیقت نپیوسته است رها کنیم

این دیوانگیست ...

که امید خود را به همه چیز از دست بدهیم ،به خاطر اینکه در زندگی با شکست مواجه شده ایم

این دیوانگیست ...

که از تلاش و کوشش دست بکشیم به خاطر اینکه یکی از کارهایمان بی نتیجه مانده است

این دیوانگیست...

که همه دستهایی را که برای دوستی به سویمان دراز می شوند را به خاطر اینکه یکی از دوستانمان رابطه مان را زیر پا گذاشته است رد کنیم

این دیوانگست

 که هیچ عشقی را باور نکنیم ، به خاطر اینکه در یکی از آنها به ما خیانت شده است ...

این دیوانگیست ...

که همه ی شانسها را لگد مال کنیم به خاطر اینکه در یکی از تلاشهایمان نا کام مانده ایم ..

مسابقه ی بزرگ سال

 شما میتوانید با پاسخ دادن به سوالات زیر برنده خوش شانس مسابقه بزرگ باشید

جایزه نفر اول یک دستگاه اتومبیل BMW X3

http://uploader...ir/rozaneh/img/design_exterior.jpg
 

با توجه به عکس پایین صفحه به سوالات زیر پاسخ دهید :

کدام دانش آموز خسته و خواب آلود به نظر میرسد؟

کدامشان دوقلو می باشند؟

چند تا زن در عکس دیده میشود ؟

چند نفرشان خوشحال هستند؟

چند نفرشان ناراحت می باشند؟

عکس در پایین ...

.

.

.

..

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

http://uploader.ir/rozaneh/img/image001..jpg

 

مرا یاد کنید...

می نویسم امروز 

از دل تنگ خودم 

از نبودن هایتان 

 

از پدر 

از کسی که دل من را برده 

کاش شوم من مثلت 

آرزویم این است 

تو که با هیبت خود عطر نفس می بخشی 

تو به من آموختی 

لحظه ای ایستادن روی پاهای خودم 

و به من آموختی 

که چگونه بروم راه در این گنبد نامتناهی 

آرزویم اینست که شوم مثل خودت 

مشکلاتم مرا یاد تو می اندازد 

یاد آن روز که می جنگیدی 

تا بیاری نانی 

تانباشد سفره ی پاک دل ما خالی 

  

و چه خوبی مادر 

دل من میگیرد 

وقتی از اسم تو یادی نکنم 

پس بدان که تو همیشه در دل تنگ منی 

و محبت هایت 

نرود از عمق وجودم هرگز 

که چگونه به من آموختی عشق و محبت ها را 

مردی و مروت ها را 

دلم امروز شکسته 

پس کجایی که بیابی قطعات آن را 

و دلم را سیراب کنی از عشق وجودت 

و مرا باز نصیحت بکنی 

چه کنم که برسم من به آن صبر و شکیباییت 

تا نباشم غمگین 

از تو یاری طلبم 

چون تو بودی که مرا

تا به این مرحله یاری کردی 

پس رهایم نکنی 

 

و رسیدم به شما 

دو یاقوت دل تنهایم 

که شمانیز مرا یاد کنید 

ای عزیزان دلم 

ای دو دلبر که برازنده ی نام خواهرید 

به کجایید اکنون  

دل من تنگ شماست 

یاد ما هم بکنید 

دل من تنگ شماست 

یادتان می آید 

بچه بودیم ماها 

و اتاق ما نبود از هم جدا 

یادتان می آید 

دستمان در دست هم بود سال ها 

چه روز هایی سپری کردیم ما 

اشک میریزم 

که چقدر زود گذشت 

و چه بد شد که جدا افتادیم 

زندگی شیرین است؟ 

گر کسی آزرد دل زیبای شما 

به خودم باز بگویید که که بود؟ 

تا نذارم که بیابد لحظه ای آرامش 

من دلم غمگین است 

که چرا روزگار این گونه شده 

من چرا باز نباید ببینم رخ زیبای شما 

و شما قول دهید که مرا یاد کنید 

و نذارید که تنها بشوم با دل خود 

آرزویم این است که سعادت یابید 

 

دل من تنگ است برای همتان 

از خدا می خواهم 

که مرا باز رساند به شما 

و مرا شاد کند با تماشای شما 

با تماشای دو چشم پر هیاهوی شما 

پس مرا یاد کنید 

پس مرا یاد کنید ... 

                                                                    م.تف تف   ۶ دی ۱۳۸۸

آزادیه پشه

پشه ای در استکان آمد فرود

تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی_از شیطنت_بازی کنان
بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب می گشت،حیران،راه جو
زیر و بالا، بسته هرسو، راه او
روزنی می جست در دیوار و در
تا به آزادگی رسد بار دگر
هرچه بر جهد و تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فروافتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر، عزیز
 
                                                                      فریدون مشیری


بازیگری؟؟؟؟

سلام آقا گفتی بازیگری یک اتفاق هنری تو زندگی ما رخ داد 

رفتم 1 جا تست بازیگری دادم کارگردانه گفت نقشش خیلی کوتاهه گفتم مشکلی نیست 

گفت pool هم نمیدیم گفتم عیب نداره 

گقت از خودتم نمیگیریم میری poshte دیوار 1 گلدون میندازیم بایین میگی آخ 

گفتم داد بزنم یا آروم بگم  

گفت مهم نیست چون صداتم بعدا دوبله میشه 

مام هستیم

سلام و خسته نباشید به همه.مامانی من تولدت مبارک خدایی قبل از این که مطلب نسیم رو بخونم یادم بود. انقد دلم بری همتان تنگ شده که نگو.مخصوصا مامان.حالا میام ۲ ۳ هفته دیگه.مطلب نسیمم خیلی باحال بود

؟؟

یه بار یه مرده سرش خورد به نرده

یا حسود میر مسعود

سلام.من اومدم ۳ باره

خاستم بگم امروز یعنی شنبه ظهر توی سلفمون طرفدارای موسوی در۱حرکت هماهنگ شده شروع کرده به شعار دادن که خیلی فاز داد.اینجا هرشب قراره ساعت ۱۰ الله اکبر بگن.البته خابگاه ما خیلی خبره نیست.اما بقیه جاها ترکوندن.دیشبم صدای الله اکبر از خابگاه طرشت (خابگاه محموداینا)تا اینجه میامد.تو دانشگاهم فکر کنم هر روز ازین به بعد تا آخر هفته خبر مبرااییه.حالا بالایه بالا حسایه لالا.

اااا ببخشن اشتباه شد دشتم ای آهنگه گوش مدادم اشتباه شد

اااا باز اشتباه شد.دوووبار نوشتم اشتباه شد.

هه هه هه

پس برنامه ای شد که از امشب ساعت ۳ صبح که همه خابن همه تو زیرزمینا برن شعار بدن:

یا حسود میرمسعووووووود

روبان آبی

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
« من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:
«من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: « پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من دراتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا دراتاقم است..  پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر دربرنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها درزندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:
« انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. »
همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید. یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد!

من این روبان آبی را همراه با این روایت به همه کسانی که روی زندگیم تاثیر گذاشتند و با مهربانی درس های بزرگ زندگی را به من دادند تقدیم می کنم.
پیشنهاد می کنم شما هم همین کار رو بکنید...

سلام به همه. در ۲ومین ‍مطلبم به نگین نسیم میگم که دوستتون دارم تا دلشون خوش باشه. ما واسه جمعه برنامه داریم بریم درکه. بله دیگه ما تو تهران ازین چیزا داریم.بچه های تربت باهمن. عارف شاهینی میگفت ۱۰ ۱۵ تایی هستیم خلاصه بترکه چشمه حسود.راستی واسه اینکه ۱کم افه بیام بگم که کارنامه ی نهایی کنکور اومد و من برق امیر کبیر مکانیک و کامبیوترها و it امیرکبیر و تهران و هم آوردم.خلاصه یعنی ما خیلی زرنگیم دیگه. شله شله بابا صدای دستا شله بزن زنگو بگو ببینم خانومی میشناسی ارزنگو  

دیگه حرفی واسه تعریف کردن ندارم.میدونم دل همتون واسم تنگیده اما واسه اینکه از غم دوریم بلا بلا بلا بلا بلا واسه تو میخرم طلا ملا ا ببخشید از غم دوریم بلایی سرخودتون نیارید سعی میکنم ۳ شنبه هفته آتی به شهر شهید برور تربت جام کام بک بشم.به امید اون روز رویایی ای مظهر زیبایی تو عروس شهره افسانه هایی.......

من اومدم

سلام علکم خوووبستین؟ همه سرجاتون نشستین؟ 

سلام سلام ۱۰۰ تا سلام دی دی دین دی دین دین مسعود خوب و خوش کلام دی دی دین دی دین دین 

من اومدم با کوله باری حرف اما چون قدرت تای‍‍‍‍‍‍‍‍‍ب فارسیم ۱کم مشکل داره بنابراین در اولین یادداشتم فقط میخوام بگم که مامان بابا دوووووووووووووووووووووووستون دارم انشالله در دومین مطلبم به بقیه ی خانواده هم می ب‍ردازم باشین تو خماریش فعلا هه هه هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه نیشتو ببند بای بای ما رفتیم 

 زت زیاد