وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

نسیم طلا

چرا مرد ها زن ها را دوست دارند ؟  :  

 

ـ چون همیشه احساس می کنند جوانند ، حتی وقتی پیر می شوند .
ـ چون هر وقت کودکی را می بینند لبخند می زنند .
ـ چون در همسرداری به گونه ای رفتار می کنند که ذهن هیچ غریبه ای به آن راه ندارد .
ـ چون همه ی توان خود را برای داشتن خانه ای زیبا و تمیز به کار می گیرند و هرگز برای کاری که انجام می دهند توقع تشکر ندارند .

ـ چون هر آنچه که در زندگی خصوصی افراد مشهور اتفاق می افتد را جدی می گیرند .
ـ چون سراغ مسائل غیراخلاقی نمی روند .
ـ چون نسبت به زجری که برای زیباتر شدن تحمل می کنند شکایتی نمی کنند . حتی هنگام استفاده از وسایل خطرناک در سالن های ورزشی
ـ چون آنها ترجیح می دهند سالاد بخورند .
ـ چون فقط عاشق پیش غذاهای متنوع و رنگارنگ هستند .
ـ چون برای حل مشکلات ، روشهای خاص خودشان را دارند ؛ روش هایی که ما هرگز درک نمی کنیم و همین ما را دیوانه می کند .
ـ چون دقیقاً وقتی دیگر خیلی دوستمان ندارند ، با ترحم به ما می گویند : " دوستت دارم " ؛ تا ما متوجه بی علاقگی آنها نشویم .
ـ چون وقتی می خواهند در مورد ظاهرشان چیزی بپرسند ترجیح می دهند این سوال را از خانمی بپرسند و خلاصه با این مدل سوالات ما را عذاب نمی دهند .
ـ چون گاهی از چیزهایی شکایت می کنند که ما هم آن را احساس می کنیم مثل سرما یا دردهای رماتیسمی ، به این ترتیب ما می فهمیم که آنها هم مثل ما آدم هستند !
ـ چون داستان های عاشقانه می نویسند .
ـ چون ساعتها وقت خود را با فکر کردن در مورد اینکه چگونه می توانند با دیگران سر صحبت را باز کنند ، تلف نمی کنند .
ـ چون در حالی که ارتش ما به کشورهای دیگر حمله می کند ، آنها هم محکم و بی منطق می جنگند و سعی می کنند همه ی سوسکهای دنیا را تا آخرین دانه نابود کنند .

منبع:مجله خانواده شاد شماره 39

نسیم جیگر

والا مامان جون خیلی راحت نیست. چون سرعت اینترنت خونه خیلی کمه.  ولی حضوری بهتون میگم .        

 

ماشاالله مامان ! نصرت رو هر روز گوش کنین جان من. نگران نباشین. شما هر نفس که بکشین خودش واسه ما سه تا کار مفیده .

نسیم جیگر

الهی بگردم 

 

سلام مامانی من . الهی فدات شم.  وای مسعود نمی دونی چه حالی داره . اینترنت مجانی تو خوابگاه کنار دوستان...  

 

دوستام : حمیده فرشته ناهید و شیما و فرزانه به مامان و مسعود سلام می رسونند. و صمیمانه با مامان همدردی می کنند! 

 

مامان این جا مشهد با نگین خیلی خوبه. احساس می کنم یک پشتیبان دارم.

نسیم خندان!

 

 

سلام بی بی!    اون روز رفتم تربت. ماشین و برداشتم و با بهاره محمودی و دوتا خواهراش رفتیم ماشین سواری. خیلی حال داد. 

 

بعد سعدیه ارایشگاه بود. دیشبش عروسی داداشش بوده. فقط بهاررو دعوت کرده بود. امروز هم پاتختیش بود. رفته بود ارایشگاه. ما رفتیم ارایشگاه دیدنش. گفت از بیتا چه خبر؟ 

 

گفتم بیتا بازیگر شده! و اینا ... واسش تعریف کردم چیزایی که این جا نوشتی. 

 

بعد گفت اون سال های دبیرستان بیتا رفته یک بار برای افشین تو دانشگاه یک نقشی بازی کرده بهش کارت بازیگری دادن! من و بهاره یادمون نبود. گفت ازت بپرسم اون کارتت به دردت نخورده ؟   

 

اینم از جواب شما خانوم! 

 

مسعود جان سلام! خوبی داداش؟  برو تو فیس بوک این قوم خویشا رو همه رو اد کن. هرچی لیستت شلوع تر باشه کلاسش بیشتره. من نمیتونم با این فیلتر شکنی که دارم بقیه رو اد کنم 

 

 

مامان جان سلام ای همه زندگیم. اغلب اوقات به یادت هستم. امروز در کلاس زبان به یادت افتادم و گریه ام گرفت!    ای کاش دانشجوی شهر خودم بودم. 

 

به هر حال برای رسیدن به خوبی ها باید سختی ها را تحمل کرد....

نسیم لب تاپی

خبر مهم این که من بلاخره با کمکم عبداله لبتاپ خریدم. 

 

من و فرزانه و عبداله با هم رفتیم سجاد. و از شیش تا ده شب بیرون بودیم.  

 

یکی از بهترین خاطره ها ی دانشجوییم بود. 

 

ازت متشکرم عبداله. 

 

ازت متشکرم مامان و بابا. 

 

ازت متشکرم خدا! 

 

قیمت لبتاپ با گارانتی ۸۳۰ تومان بود که من ۸۰۰ تومان دادم.  

 

مدلش دل هست و سیزده اینچه. 

 

هنوز فرصت نشده باهاش کار کنم.  ان شاالله که واسم به خوبی استفاده بشه

نسیم خانوم

این یک پست مخصوصه .  

 

۴۷ سال پیش  روز ۱۵ آبان یک روز خیلی  مهم بود. . روزی که در اون نزادی متولد شد 

 

که قرار بود کارهای خیلی مهمی انجام بده. 

 

اون قرار بود مادر سه بچه باشه. 

 

همسر یک مرد باشه. 

 

ناظم یک مدرسه باشه. 

 

مدیر تمام امور داخلی خونه باشه. 

 

خاله حدود بیست خواهرزاده باشه. 

 

و عمه شش برادر زاده باشه. 

 

هم چنین زن عمو و زندایی بیشمار بچه باشه! 

 

قرار بود یک میلوین کتاب توسط این نوزاد خونده بشه. 

 

و یک میلیون جا امضای اون حک بشه. 

 

قرار بود سنگ صبور و غمخوار یک میلیون آدم باشه. 

 

و یک میلیون سختی ببینه و نشکنه... 

 

این نوزاد فوق العاده رشد کرد و بزرگ و بزرگ تر شد تا این که تبدیل بشه به مامان من ! 

 

خدا در ۱۵ ابان مامانی جونم رو به من هدیه داد.  

 

مامی تولدت مبارک. 

 

آرزومند طلوع ستاره ها ی آرزوهات  

 

فرزند خوش ذوقت :  نسیم

نسیم جونی

سلام بیتا خانوم. تو که وایرلس داری چرا افتخار نمیدی یه مطلب بذاری ها ؟ 

 

خوابگاه ما هم وایر لس اومده . و دیگه آدم نمی دونی با اینترنت صبح تا شب چی کار کنی. 

 

پریروز مهتا یه ماکارونی خوشمزه درست کرد. من رفتم خونه شما . با احسان و خاله و مهتا یه  

 

یه ناهار توپ زدیم تو رگ.  

 

من باز چون درس ها زیاد شده و تو خوابگاه درس نمی خونیم به مدت یک هفته خودمو تنبیه 

 

 کردم  که خونمون تنها زندگی کنم و درس بخونم. تو هم که شنیدم با برو بچ رفتی کوه. 

 

الهی که بمیری که به این وبلاگ سر نمیزنی!

نسیم جون

سلام مسعود جان. در این پست برات آدرس وبلاگمو می ذارم تا مطالبی رو بخونی که بی شباهت به دوران الان تو نیست. شاید برات جالب باشه. و اینو باور کنی که همه این روز های تو رو داشته اند. :  http://www.doctor-koochooloo.blogsky.com/1387/11/20/post-12/ 

 

 

من وارد یک گروه تحقیقاتی جدید شدم. یک گروه دختر پسریه خیلی باحال. و آخر دوستی و هماهنگی. وقتمو که خیلی میگیره و نمی دونم چه طوری به درسام برسم. اما یک کاریش میکنم . و نمی ذارم ارزوهایم  و فرصت های خوبم از دست بره.  بیتا دیگه من شدم اخر فعالی. واقعا رکورد شکستم. کلاس ترجمه زبانی که برداشتم هم یه زمانیه که می رم فقط سرش  میخوابم!    

 

زندگی زیباست! 

 

کامپیوتر خونمون سوخته و فکر نکنم به این زودی ها درست بشه. بیچاره مامان!.... 

 

 

من با توکل به خدا هر کاری میتوانم!

نسیم

سلام بی بی من .  

 

الهی که کوفتت بشه. منم به زودی واسه خودم لب تاب می خرم.  

 

چه خبرا؟ از بیرون رفتنها ی گروهی! از درسا؟ 

 

منتظر حرفات هستم.   قربونت

نسیم جان

به به  سلام مسعود دانشجو؟ 

 

چه طوری ؟ خوب بهتره اول از همه اعتراف کنی که دری از غم دوری مه میمیری.  

 

آب و هوای تهران چه طوره؟ بهت مسازه؟ این جه دوستام مپرسن از داداشت بپرس که راسته مگن دانشگاه ها ی تهران یک هفته تعتطیل شدن!..... 

 

ها راستشو بگو  دانشگاه ها ی تهران تعطیل شدن پس تو اونجه چه کار مکنی؟ ها ؟.... 

 

ولی خداییش به همه خوب ثابت کردی که حسابی بچه ننه ایه 

 

درساتم فراموش نکن وگرنه اخر ترم بدبخت مشی.   فعلا بای

نسیم نماینده

سلام به قوم و خویشا! 

 

اقا من نماینده شدم 

 

خیلی باحاله 

 

من می توانم 

  

من کم نمیارم 

 

من موفق خواهم شد 

 

من درس هایم را خواهم خواند 

 

و همه من را دوست خواهند داشت

نسیم جون

سلام مامان جان. مطلبتون واقعا تکان دهنده و جالب بود. از کجا آوردینش؟ این قدر ازش خوشم اومد که میرم میذارمش تو وبلاگ کلاسمون. دستت درد دنکنه. بوس ماچ.

نسیم

سلام بیتا جون. خوبی خانوم ؟ حسابی فعال شدی تو وبلاگ تربتی ها . برنامت چیه واسه فرجه ها؟ من تصمیم گرفتم فرجه ها نیام خونه. برم خونه مشهدمون و بترکونم! ... 

 

آخر این هفته با مامی و ددی میریم بیرجند. نگین مون جشن فارغ التحصیلی داره. یه کوچولو تو دلم نگرانم. بعد این همه مدت بلاخره دارم میرم بیرجند. می دونی چی میشه؟...  

 

جمله تکراریه که بگم درسام زیاده......... 

 

چند روز پیش مامانمو و احسان رفتند واسه مامیم گوشی خریدند. خیلی گوشی توپیه. حالا بیای بهت نشون می دم.  

 

احتمالا وعده دیدار ما   ۱۵ تیر ماه!

نسیم سال جدید

سلام بیتایی . این روزها افسرده و سرد شدم. درس ها مون خیلی زیاده . و من هم خالیم از هر احساس و هیجانی. دوستام می گن چرااینقدر چشات خواب آلوده! نمی دونم . چمه . ولی دیگه اصلا اون ادم شاد قدیمی نیستم. برام دعا کن.

نسیم

سلام چه خبرها؟ هیچ کی نیست ؟ من هم حرف خاصی ندارم!

نسیم جون

الهی من قربون مامان گلم بشم با این حرف های قشنگت  

 

حسابی منو شارژ می کنی. عاشقتم مامانی

نسیم

سلام بیتا جون. خبر جدید و داغ این که چهارشنبه ۲۸ ام عروسی عاطفه الیاسی. و همه دوستان رو خانوداگی دعوت کرده.  تا بعد بای

نسیم دانشجو

سلام. بیتا من ۲۲ تعطیل میشم. تو کی می رسی مشهد؟ می خوام سر کلاسای سبکم بیای. چو ن کلاسای سنگینم واقعا حوصلتو سر می بره. یکی از بچه ها هم دوستشو آورده بود داشت دیوونه می شد. اگه چهار شنبه بعد از ظهر بیای خیلی خوبه. من و سارا قرار گذاشتیم چهارشنبه ها بریم بیرون. کلاس روانشناسی دارم بعدش هم میریم بیرون. خوبه؟  

 

آقا احسان سلام. یه سوال. ببینین یه دیگشنری هست به نام دیگشنری دورلند. فرهنگ انگلیسی فارسی پزشکیه. می خوام برام تو اینترنت نگاه کنین ببینین می شه این دیگشنری رو دانلود کرد واسه موبایل؟ اگه بشه خیلی عالیه. الان تو گوشیم دیگشنری جاوا و پی ام دی دارم. اما بعضی لغت هایی که می خوام معنی شو نداره. بعد اگه پیداش کردین آدرس یه مغازه نرم افزار موبایل آشناتونو بهم بگین برم سفارش بدم واسم بریزن. چون واقعا لازمش دارم و پولشم هر چی بشه می دم. حتما خبرم کنین. مرسی.  

 

مامانی سلام. چه طورین خوبین؟ ماما ن اون شب برای اولین باز از ماهیتابه کوچولوم استفاده کردم و توش سوسیس درست کردم. و نشستم تو اتاق تنهایی خوردم. بعد به یاد شب هایی افتادم که همه دور هم میشستیم و سوسیهای چاق و تپلی که شما سرخ کرده بودین رو می خوردیم. هی عجب روز هایی بود ها ! تصمیم گرفتم شب هایی که شام پلو داریم سفارش ندم و یه چیز ساده مثل نون و پنیر بخورم. از مغازه هم گاهی شیر کاکائو می خرم. آخر هفته واسه تعطیلی به من زنگ بزنین تا ببینم چه کار کنم. چون اختمالا باید تمام وسایلموو جمع کنیم . چون می خوان  خوابگاه رو اجاره نوروزی بدن.

نسیم خانوم

سلام به اقوام عزیز تر از جانم.  

اقا احسان بابا ای ول عجب داستانی نوشتین. ولی خودمونیم ها . بلاخره ناخدا بودن بهتر از پیر مرد بی سواد بودنه دیگه!   

 

بیتااااااااا..........! کجایی تو؟ داری کم کم نگرانم میکنی. از آخرین باری که نوشتم یه روز در میون میام و میبینم هیچ خبری ازت نیست. ببینم نکنه داری ناز میکنی چون  چند روزه دیگه یه خبراییه؟ ... آره ناز میکنی؟... 

بیتا جات خالی دو تا شاهکار دیگه کاشتم. چهار روز تعطیلی اومدم خونه . به بابا گفتم بابایی من اومدم! رد کن بیاد سوییچ ماشینو! بعد یه بار در جوار پدر گرامی نگین رو تا ترمینال بردم. بابام داشت سکته میکرد ولی به روی خودش نیاورد. یه بار دیگه خواستیم بریم قادرآباد. من نشستم. واویلا عجب راهی داشت. حسابی ناهموار. یه جا باید پیچ می زدم که یه دفعه ماشین روی یه تپه کوچیک خاکی گیر کرد و چشمت روز بد نبینه آبروم رفت. یه طرف ماشین تو هوا موند. و هر کار کردیم از جاش تکون نخورد. بعد یه ربع اقای صادقی و بابای تو اومدند . یه مرد دیگه هم اومد. و اونقدر هل دادیم تا جونمون در اومد و ماشین بلاخره راه افتاد. نتیجه در راه برگشت پدر ماشین را نداد به من! الهی بگردم بابای تو همش می خواستند به من روحیه بدند و تا آخر هی منو دلداری می دادند که باید شجاع باشم و نترسم و پرواز کنم. تو هم که منو می شناسی اگه یه ذره ناراحت بوده باشم. تازه خوشحال بودم بیام زودتر واست سوتیمو تعریف کنم. ولی فرداش جسارت به خرج دادم ماشین رو برداشتم و با ماریا و سمانه و الناز کمال رفتم خیابون و همه جای تربت جام رو گشتیم. خیلی جاها نزدیک بود آدم زیر کنم . خیلی جاها احتمال مرگ صد در صد بود. ولی بلاخره خدا رو شکر سالم به خونه رسیدیم. جات واقعا خالی بود. خیلی یادت کردم. به الناز گفتم اونروز اومدیم دنبالت نبودی. واویلا تو که نبودی که منو راهنمایی کنی. اون سه تا غرق حرف بودند من تنهایی جون می دادم.   

خوب تو چه خبر ها؟ یه چیزی بگو خانوم!

نسیم عزیزم

نجمه کلانتر همونی که گفتم دو سال اول دبیرستان عفاف بوده. الان یکی از بهترین دوستامه. وبلاگشم لینک وبلاگمه.  

 

تبریک میگم. وبلاگ خودتو لینک وبلاگ گروهیمون کن. باید بری توی قسمت لینک های روزانه و بعد آدرسشو وارد کنی. لازم نیست واسم دعوت نامه بفرستی.  

 

 

زندگی زیباست . و من غرق در شکرگزاری  خدا هستم...  

نسیم خانوم گل گلاب

سلام به بیتای عزیزم. میدونی چه قدر دوست دارم؟ این هوا!  

 

آره واقعا در روز صد بار منیره و سارا و شیما و رویا شمس و فرهاد جهانگیری و ... یه همه تربتی دیگه می بینم. واقعا که از این موضوع خیلی خوشم میاد که یه همه آشنا میبینم. ولی کاش مثلا با پسر های تربتی صمیمی تر بودیم تا یه موقع هایی کار همو راه مینداختیم. یا حداقل بقیه میگفتن:  ااا! چه قدر تربتی ها با هم صمیمین! ولی باز مشهد مثل اصفهان جاهای تفریحی نداره. اونی هم که داره پایه واسه بیرون رفتن نیست. از یه لحظایی خوش به حال من از یه لحاظایی خوشا به حال تو. فعلا تنها تفریح من اومدن به نت و نوشتن واسه تویه.  

 

باورت می شه منی که توی تربت جام عینک دودی میزدم این جا روم نمیشه! مجبورم نور رو تحمل کنم ولی عینک نزنم اگر هم بزنم دخترامون منو خفه میکنن چی برسه به پسر ها... 

 

آره اگه بیای خیلی حال میده. فعلا نمیدونم چی مشه. دیر تر در موردش صحبت مکنیم. راستی با قانون جذب چه کردی. جذبیاتتو این جا بنویس ما هم بخونیم.

نسیم جونی

سلام به مامان عزیز دلم. اقوام عزیز! در جریان باشین مامانم خودشون تنها اومدند و نوشتن. فکر نکنین کار منه. خود خودش تنها. بعله دیگه مامان ما اینه . قربونش برم. بوس ماچ. 

 

در دانشگاه ما یه برگه زدند روش نوشته بودند: ولنتاین یا..؟  

 بعد آدرس داده بود فلان تالار مراسم این جمله برگزار میشه. اولش مارو جو گرفت گفتیم بریم که ولنتاین رو جشن گرفتند. من و سارا بجدی با هم می خواستیم بریم. بعدش بعضی بچه هامون که خیلی تیزند گفتند نرین بابا. اینجا می خوان سخرانی کنن و بگن که ولنتاین چیز مزخرفیه و یه همه اهداف سیاسی و اجتماعی پشتشه. خورد تو پرمون. بعد سالی خوشحال شدم مثل دانشگاه بیتا  ما هم یه مراسم مهم داریم. خلاصه نرفتیم. ولی دوشب پیش مامانم با همکارش خانم قانع و دختراش اومدن خونه مشهد ما. و ما دو شب با هم بودیم. خیلی خوش گذشت. مامان جون ازت متشکرم. واقعا حال داد. بیتایی تموم مغازه های مشهد خودشونو خفه کردند بسکه قلب و لبهای بزرگ بیریخت تو مغازه هاشون گذاشتند. افسوس که ما کسی رو نداریم که بخوایم تو این رووز واسش انرزی به خرج بدیم! 

 

بیتا جون. دانشگامون ساعت چهار سایتو می بنده. واقعا که خیلی زوده. بعد سایت خوابگاه هم از خوابگاه دوره. باید لباس بپوشم . مخصوص وبلاگ بیام. واسه همین که یه ذره تنبلی کردم همم خونه مشهد مون بودم نتونستم بیام. بعدشم تو که از من انتظار نداری هر روز بیام آخه شاگرد اول کلاسی گفتن  وقت پری گفتن درسخوندنی گفتن! نه بابا شوخی کردم. هنوز هم خیلی بیکاریم. درسامو نصفه نیمه می خونم. امروز روزی بود که کلاس های دیگه هم تشکیل شد و یه دفعه دانشگاه شلوغ شد. سارا بجدی و سحر! دربارپناهو چند بار دیدم. این از ما. اما از شما... الهی که کوفتت بشه. رفتی کل دنیا رو دو روزه گشتی بعد تازه دلت هم میگیره؟‌خیلی رو داری تو بیتا. بهتون بگم خانوم در واژگان توی کله من جمله ای به عنوان دلم گرفته! وجود نداره. تو هم پاکش کن. و جای این حرف ها خدا رو شکر کن. راستی بهم بگو. سروناز و بقیه به همدیگه چه کادوهایی واسه ولنتاین دادن؟ جالبه بدونم.  

 

پی نوشت: آقا احسان دم شما قیژ! که وبلاگ ما رو تنها نمی ذارین. من از این جمله قشنگا خیلی خوشم میاد. باز هم بنویسین. بهم روحیه میده. راستی تمام نصیحت های شما و افشین رو حسابی به کار بستم. اول این که گفتی با باکلاسا دوست شو . دوست شدم! بعد اینکه گفتی نماینده نشو نشدم! واقعا حالا می بینم که چه خوب شد که نشدم. بعد افشین گفت تابلو اعلانات رو بخون خوندم. یه ثبت نام کلاس پاورپینت دیدم که هیچ کی ندیده بود. الان هم می خوام برم واسه ثبت نام اینترنتی. اگه باز هم از این نظریه ها دارین بهم بگین. مرسی.    

نون سین یا میم= نسیم!

سلام بیتایی! چه جالب همزمان باهم اومدیم تو وبلاگ. آره من هم فقط فردا تعطیلم اما باز هم نمی دونم چه کنم. خیلی بیکارم. درسامون هنوز خیلی سبکه. تو خوابگاه هم خیلی تنهام. چون تو گفتی اون دو تا کتاب رو خوندی من هم گفتم عمرا از بیتا عقب بمونم. با خودم یک کتاب دیگه آوردم. اسمش اینه: مشکلات را شکلات کنید نوشته مسعود لعلی.  مثل همون کتاب به بلندا... ست. دیروز یک کمشو خوندم و باز هم یه دنیا انرژی گرفتم. نمی دونی بیتا توی کلاس ما همه درسخونن. و واقعا شاهکاره که آدم بین اینا خودتو کمو نبینی. ولی من هرگز اجازه نمیدم افکار منفی بیاد تو سرم. اگه خواستی این کتاب رو هم گیر بیار. ازش لذت می بری. 

 

راستی در مورد بابات کی بهت گفت؟ واقعا که راه دور دانشجو بودن خیلی خیلی سخته. من اینجام برام سخته چی برسه به تو. ولی بهت بگم واقعا بابات روحیه قوی دارن. من که رفتم دیدنشون اصلا هیچ فرقی با گذشته توشون ندیدم. تازه رفتن مهمونی  دوستای افغانیتون و کلی هم رقصیدن و من هم عکساشو تو موبایل مامانت دیدم. کی بهت خبر داد؟ 

 

نسیم خوشحال!

سلام ! مبارکه اقا احسان هم عضو شدند. حالا آروم آروم داریم به یه جاهایی می رسیم.  

احسان  امروز به گوشیم که زنگ زده بودی سر کلاس بودم. رو سایلنت بود. اومدم بیرون دیدم شمارت افتاده. اینو توضیح دادم که بگم بعله دیگه ما هم به جمع  ((بعضی وقتا جلسه دارم نمی تونم جواب بدم)) پیوستیم!   منتظر جمله های قشنگ قشنگ دیگتون هستم. یادت باشه بعد اینکه نوشتی رنگ خطتو یه رنگ روشن مثل سفید بزنی. الان نوشته قبلیتو من ویرایش کردم.  

 

بیتا خانوم جوجه رو آخر پاییز می شمرند!  خوب حالا بابا تو هم معدلت مثل من بالا بشه ! ما که بخیل نیستیم . تازه پزشو هم به همه می دیم. من با بچه مشهدی های کلاسمون دوست شدم. خیلی خوب و باحالند. تیکه ی خودمن. شوخ و بانمک! واقعا بیتا باورت نمیشه همون چیزایی که با استفاده از قانون جذب در مورد خوابگاه و هم اتاقی و همکلاسی همیشه بهش فکر می کردم الان بهش رسیدم. مثلا تختم دقیقا همون جای اتاقه که من همیشه می خواستم. تو اتاقم یکی بینایی سنجیه. از اول صبح تا شب موسیقی با صدای بلند گوش می کنه. منم حال می کنم. خوشحالم که تو اتاق پزشکی ها نیستم. چون منم بلاخره تو اتاق درس نمی خونم. فوق العاده هم وسواسی و تمیزه.  خلاصه اینا دیگه. باز هم به وب سر می زنم. خوش بگذرون.  

نسیم عصبانی

 بیتا خانوم کجایی؟ این همه شعار دادی که من با وب حتما کار میکنم و دوسش دارم چی شد پس؟ ها؟...... 

 

از مهتا شنیدم که مذهب طرف چی بوده! بی خیال بهتر! حالا من با خیال راحت می شینم واسه زندگیت برنامه ریزی میکنم. چه کار ها می کنی؟  

من که از امروز رفتم سالن مطالعه خوابگاه و رسما درس خواندن رو شروع کردم. حالا بذار آخر ترم بشه یه نمره هایی میگیرم که روی این نوزده های شما رو کم کنم! 

 

زود باش دیگه یه چیزی تو وبلاگ بنویس!

نسیم جون

سلام بیتا ی خوبم. خوب من اومدم که با خیال راحت واست بنویسم. یعنی چی که می گی نمی شه توی وب نوشت. بابا به غیر من و تو کسی این ها رو نمی خونه. اصلا بی خیال بقیه شو. فقط خودمون دو تا می نویسیم. هر چی هست واسم همین جا تعریف کن. دیوانه! ارزون تر در میاد!.... 

 

خوب جونم بگه واست بیتا جون تا کار های ثبت نام وام دانشجویی و خوابگاهو انجام دادم دیوانه شدم. دیروز بد ترین روز دانشگاهیم بود. کارت دانشجوییمو گم کردم. و مامان و بابا حسابی دعوام کردند. و من آخر شب گریه کردم. واقعا روز بدی بود. دو تا کلاسم هم همزمان با این همه کار تشکیل شد. مشهد برف خیلی زیادی هم همزمان میاد. خلاصه ولی امروز بهتر از دیروز بود. و خوب کار خوابگام تقریبا درست شده. فعلا توی یک اتاق چها رنفری طبقه اول خوابگاه سارا اینام. که دوتا دارو سازی و یه بینایی سنجی ترم پنج هم اتاقیمه. هنوز وسایلمو خوابگاه نبردم. امروز می برم. فعلا عزیزم تا خبر های بعدی به خدا میسپارمت. هنوز هم سرم شلوغه ولی دلم خواست بیام سراغ تو. حتما واسم بنویسی چه خبرها؟ قربونت برم. بوس لب!

نسیم

سلام بیتا جونی. سرم شلوغه . باید وسایلمو جمع و جور کنم. انتخاب واحد اجباریم هم انجام شد. هیچ روزی تعطیل نیستم. به جز جمعه! شده هفده و نیم واحد. نمی دونم یه جاش فکر میکنم اشتباه کرده. چون تربیت بدنی رو تو برنامه کلاسیم ندارم. اما تو دروس ژیشنهادی واسه انتخاب واحد هست. نمی دونم. باید از یکی سوال کنم. فعلا سرم شلوغه واسه این کارا. جام که ثابت شد میام با حوصله می نویسم. راستی ها عجب کلاسی دارین. حسابی خندم گرفت که این قدر زود تشکیل شده. ببین برو قسمت دعوت نامه ها و به ایمیل احسان و مهتا دوباره دعوت نامه بفرست. اول قبلی رو باطل کن. بعد جدید بفرست. خوب؟ در ضمن از اسکندر خان چه خبر؟ خبر شو بدی. بوس . ماچ

مقدمه

سلام. من نسیم جون هستم. دختر خاله یکی مونده به آخر! ( قبل شادی) . طرح اولیه ساختن این وبلاگو من و بیتا با هم دادیم. اما کار هاشو من کردم. از حضور همه تون توی این وبلاگ واقعا خوشحال می شیم. از هر چی که دلتون می خواد بنویسین. درسته که هر کدوممون یه گوشه ایرانیم و از هم دوریم. اما هر جا باشیم باید اتحادمونو حفظ کنیم!