وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

خوش خبری

یک خبر خوش دارم . 

دخترم نگین جون تولدت مبارک 

خودت میدونی که 23تیر تولدته و من 4 روز تٱخیر دارم .آخه بله برون داشتیم . سرم شلوغ بود . 

حالا دیگه محسن عزیزم هم وارد زندگی دخترم شده و من غیر از تبریک تولد لازمه بگم  

نگین جون ‎‏،محسن جون پیوندتون مبارک . 

دوست دارین برگردیم به تیر 65  

روزی که من و بابات برای اولین بار نوزاد مان را می دیدیم خیلی هیجان داشت .باورنکردنی بود این دختر زیبا که بنظر من مثل فرشته ها بود دختر منه .به اندازه یک چشم به هم زدن 24 سال گذشت و حالا داریم عروسش میکنیم.  

                                 خوشبختی تو آرزوی قلبی من است .  

تولد نسیم

در گرمای تابستان سال 68 منتظر تولد نوزادی بودم . هوا بسیار گرم بود .  خانه خاله مهمان بودیم. کودک سه ماهه خاله (بیتا) داخل روروئک جست و خیز می کرد . همونجا بود که راهی بیمارستان شدیم و ساعت پنج بعدازظهر نوزاد شیرینی متولد شد و به زندگی ما رنگ و بویی تازه بخشید.خدا را شکر کردیم که بار دیگر صاحب فرزند سالمی شدیم .

کم کم بزرگ و بزرگتر شد.درکودکستان خیلی خوب درخشید مخصوصاً با نمایش فلفلی

در مدرسه با دوستاش و معلماش حسابی حال کرد و در راهنمایی پشت سر هم رتبه آورد در شطرنج ،قصه نویسی ،شعر ، ورزش و...

با هواپیما به کرمانشاه سفر کرد و در داستان نویسی  رتبه کشوری آورد و به تبریز هم با اتوبوس سفر کرد و چندین بار جایزه آورد و باز هم حسابی حال کرد . ما هم حسابی کیف کردیم و پز دادیم .چندین و چند بار همه رو غافلگیر کرد و حتی در زبان اسپانیولی هم قبول شد که ترجیح داد یک سال پشت کنکوری باشد.

کی فکرش رو میکرد امروز آن دختر کوچولوی شیرین زبان و خواستنی و زیبا یک دانشجوی موفق رشته پزشکی بشه که همه آرزو دارن کاش جای او بودند .

دخترم دختر عزیزم تولدت مبارک من افتخار می کنم که مادر تو هستم وبه افتخارات تو باز هم افتخار میکنم.

من با شاخه گلی به خریداری یک دل آمده ام
من به تو می بخشم همه خویشتن را
کاش که صاحب دنیا بودم
تا به تو هدیه می دادم امروز
امروز که روزیست ز تو

فوووووووت .....
فووووووووت ....
فوووووووت .....
فووووووووت ...
فوووووووت ....
بیا شعما رو فوت کن !!!

تولدت مبارک !!!




گل شقایق

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان
آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم
آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان
بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده
تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و
... عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لبمی گفت :شنیدم سخت
شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود- اماطبیبان
گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم بگیرند
ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد چنانچه
با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش
بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون
لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم
جداکرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او
هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد پس از چندی هوا
چون کوره آتش زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به
لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به
جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم
هرگز دوایی نیست واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!! نمی
فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست
او بودم وحالا من تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟
نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من
می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد دلش
لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان
کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت زهم بشکافت اما
! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می
کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم
رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من
می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای
دلبرم هستی بمان ای گل ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ
و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

دوری

دوری زبرم ای گل ریحان چه نویسم

من مور ضعیفم به سلیمان چه نویسم

ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد

 با این دل پردرد به یاران چه نویسم

یاد

امشب به رسم عاشقی یادی ز یاران می کنم

 در غربتی تاریک و سرد از غم حکایت می کنم

 امشب وجودم خسته است از سردی دلهای سرد

 آیا تو هم در یاد من هستی در این شبهای درد