وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

مرا یاد کنید...

می نویسم امروز 

از دل تنگ خودم 

از نبودن هایتان 

 

از پدر 

از کسی که دل من را برده 

کاش شوم من مثلت 

آرزویم این است 

تو که با هیبت خود عطر نفس می بخشی 

تو به من آموختی 

لحظه ای ایستادن روی پاهای خودم 

و به من آموختی 

که چگونه بروم راه در این گنبد نامتناهی 

آرزویم اینست که شوم مثل خودت 

مشکلاتم مرا یاد تو می اندازد 

یاد آن روز که می جنگیدی 

تا بیاری نانی 

تانباشد سفره ی پاک دل ما خالی 

  

و چه خوبی مادر 

دل من میگیرد 

وقتی از اسم تو یادی نکنم 

پس بدان که تو همیشه در دل تنگ منی 

و محبت هایت 

نرود از عمق وجودم هرگز 

که چگونه به من آموختی عشق و محبت ها را 

مردی و مروت ها را 

دلم امروز شکسته 

پس کجایی که بیابی قطعات آن را 

و دلم را سیراب کنی از عشق وجودت 

و مرا باز نصیحت بکنی 

چه کنم که برسم من به آن صبر و شکیباییت 

تا نباشم غمگین 

از تو یاری طلبم 

چون تو بودی که مرا

تا به این مرحله یاری کردی 

پس رهایم نکنی 

 

و رسیدم به شما 

دو یاقوت دل تنهایم 

که شمانیز مرا یاد کنید 

ای عزیزان دلم 

ای دو دلبر که برازنده ی نام خواهرید 

به کجایید اکنون  

دل من تنگ شماست 

یاد ما هم بکنید 

دل من تنگ شماست 

یادتان می آید 

بچه بودیم ماها 

و اتاق ما نبود از هم جدا 

یادتان می آید 

دستمان در دست هم بود سال ها 

چه روز هایی سپری کردیم ما 

اشک میریزم 

که چقدر زود گذشت 

و چه بد شد که جدا افتادیم 

زندگی شیرین است؟ 

گر کسی آزرد دل زیبای شما 

به خودم باز بگویید که که بود؟ 

تا نذارم که بیابد لحظه ای آرامش 

من دلم غمگین است 

که چرا روزگار این گونه شده 

من چرا باز نباید ببینم رخ زیبای شما 

و شما قول دهید که مرا یاد کنید 

و نذارید که تنها بشوم با دل خود 

آرزویم این است که سعادت یابید 

 

دل من تنگ است برای همتان 

از خدا می خواهم 

که مرا باز رساند به شما 

و مرا شاد کند با تماشای شما 

با تماشای دو چشم پر هیاهوی شما 

پس مرا یاد کنید 

پس مرا یاد کنید ... 

                                                                    م.تف تف   ۶ دی ۱۳۸۸

نظرات 3 + ارسال نظر
نسیم دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:03 ق.ظ

الان مسعود تو این شعرو خودت گفتی یا از جایی کپی کردی؟

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


چشام از حدقه در اومد!!!!!!!!!!!!!!


تو الان رفتی اون جا مهندس بشی یا شاعر

نگین یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:59 ب.ظ

سلام داداشی خودم.شعرت رو تازه خوندم خیلی قشنگ بود.عزیزم دل منم برات تنگ می شه.همیشه بهترین ها رو برات آرزو می کنم

آبی شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:42 ب.ظ

ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
چی باحال.
فوق العاده بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد