وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

نسیم خندان!

 

 

سلام بی بی!    اون روز رفتم تربت. ماشین و برداشتم و با بهاره محمودی و دوتا خواهراش رفتیم ماشین سواری. خیلی حال داد. 

 

بعد سعدیه ارایشگاه بود. دیشبش عروسی داداشش بوده. فقط بهاررو دعوت کرده بود. امروز هم پاتختیش بود. رفته بود ارایشگاه. ما رفتیم ارایشگاه دیدنش. گفت از بیتا چه خبر؟ 

 

گفتم بیتا بازیگر شده! و اینا ... واسش تعریف کردم چیزایی که این جا نوشتی. 

 

بعد گفت اون سال های دبیرستان بیتا رفته یک بار برای افشین تو دانشگاه یک نقشی بازی کرده بهش کارت بازیگری دادن! من و بهاره یادمون نبود. گفت ازت بپرسم اون کارتت به دردت نخورده ؟   

 

اینم از جواب شما خانوم! 

 

مسعود جان سلام! خوبی داداش؟  برو تو فیس بوک این قوم خویشا رو همه رو اد کن. هرچی لیستت شلوع تر باشه کلاسش بیشتره. من نمیتونم با این فیلتر شکنی که دارم بقیه رو اد کنم 

 

 

مامان جان سلام ای همه زندگیم. اغلب اوقات به یادت هستم. امروز در کلاس زبان به یادت افتادم و گریه ام گرفت!    ای کاش دانشجوی شهر خودم بودم. 

 

به هر حال برای رسیدن به خوبی ها باید سختی ها را تحمل کرد....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد