وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

نسیم خانوم

سلام به اقوام عزیز تر از جانم.  

اقا احسان بابا ای ول عجب داستانی نوشتین. ولی خودمونیم ها . بلاخره ناخدا بودن بهتر از پیر مرد بی سواد بودنه دیگه!   

 

بیتااااااااا..........! کجایی تو؟ داری کم کم نگرانم میکنی. از آخرین باری که نوشتم یه روز در میون میام و میبینم هیچ خبری ازت نیست. ببینم نکنه داری ناز میکنی چون  چند روزه دیگه یه خبراییه؟ ... آره ناز میکنی؟... 

بیتا جات خالی دو تا شاهکار دیگه کاشتم. چهار روز تعطیلی اومدم خونه . به بابا گفتم بابایی من اومدم! رد کن بیاد سوییچ ماشینو! بعد یه بار در جوار پدر گرامی نگین رو تا ترمینال بردم. بابام داشت سکته میکرد ولی به روی خودش نیاورد. یه بار دیگه خواستیم بریم قادرآباد. من نشستم. واویلا عجب راهی داشت. حسابی ناهموار. یه جا باید پیچ می زدم که یه دفعه ماشین روی یه تپه کوچیک خاکی گیر کرد و چشمت روز بد نبینه آبروم رفت. یه طرف ماشین تو هوا موند. و هر کار کردیم از جاش تکون نخورد. بعد یه ربع اقای صادقی و بابای تو اومدند . یه مرد دیگه هم اومد. و اونقدر هل دادیم تا جونمون در اومد و ماشین بلاخره راه افتاد. نتیجه در راه برگشت پدر ماشین را نداد به من! الهی بگردم بابای تو همش می خواستند به من روحیه بدند و تا آخر هی منو دلداری می دادند که باید شجاع باشم و نترسم و پرواز کنم. تو هم که منو می شناسی اگه یه ذره ناراحت بوده باشم. تازه خوشحال بودم بیام زودتر واست سوتیمو تعریف کنم. ولی فرداش جسارت به خرج دادم ماشین رو برداشتم و با ماریا و سمانه و الناز کمال رفتم خیابون و همه جای تربت جام رو گشتیم. خیلی جاها نزدیک بود آدم زیر کنم . خیلی جاها احتمال مرگ صد در صد بود. ولی بلاخره خدا رو شکر سالم به خونه رسیدیم. جات واقعا خالی بود. خیلی یادت کردم. به الناز گفتم اونروز اومدیم دنبالت نبودی. واویلا تو که نبودی که منو راهنمایی کنی. اون سه تا غرق حرف بودند من تنهایی جون می دادم.   

خوب تو چه خبر ها؟ یه چیزی بگو خانوم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد