وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

احسان

اگر فکر می‌کنید که استوارید، بهوش باشید که نیافتید!


یک کشتی بود که در آن یک ناخدای جوان و باسواد و یک خدمه پیر و بی‌سواد مشغول به کار بودند. پیرمرد هر شب بعد از کار به کابین ناخدا می‌رفت و به سخنان مرد جوان گوش می‌داد. یک شب ناخدای جوان رو به پیرمرد کرد و گفت: آیا زمین شناسی خوانده‌ای؟! پیرمرد پاسخ داد: نه ناخدا من هیچ وقت به مدرسه و دانشگاه نرفته‌ام. ناخدا گفت: پیرمرد، تو یک چهارم عمرت را از دست داده‌ای. پیرمرد ناراحت و غمگین به اتاق خود بازگشت و با خود در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می‌گفته و او یک چهارم عمر خود را از دست داده است. شب بعد باز پیرمرد به اتاق ناخدا رفت. ناخدا امشب پرسید: ای پیرمرد آیا اقیانوس شناسی خوانده‌ای؟

- ای ناخدا اقیانوس شناسی چیست؟ من که درسی نخوانده‌ام.
- ای پیرمرد، پس تو نیمی از عمرت را از دست داده‌ای.
پیرمرد باز هم غمگین و ناراحت به اتاق خود برگشت و بار در این فکر بود که مطمئناً ناخدا درست می‌گفته و او نیمی از عمر خود را از دست داده است. در شب سوم پیرمرد به کابین ناخدا رفت و این بار ناخدا پرسید: آیا از علم هوا شناسی آگاهی داری؟
- ناخدا، هوا شناسی چیست؟ من که گفتم که هرگز به مدرسه نرفته‌ام.
- تو دانش زمینی را که روی آن زندگی می‌کنی نمی‌دانی، دانش دریایی را که از آن امرار معاش می‌کنی نخوانده‌ای! دانش هوایی که هر روز با آن سر و کار داری نخوانده‌ای! پیرمرد تو سه چهارم عمرت را بر باد داده‌ای.
پیرمرد با خود گفت: این مرد دانشمند می‌گوید که من سه چهارم عمرم را از دست داده‌ام. پس حتماً همینطور است.
باز هم پیرمرد ناراحت و نگران که تنها یک چهارم از عمر او باقی مانده شب را در اتاق خود غصه خورد. 

اما صبح، ناخدا صدای کوبیدن در اتاق خود را شنید. در را باز کرد و پیرمرد در مقابل در نفس زنان پرسید:
- ناخدا. آیا از علم شنا شناسی چیزی می‌دانید؟
- شنا شناسی؟ منظورت چیست؟
- می‌توانید شنا کنید؟
- نه! من شنا بلد نیستم.
- جناب استاد ناخدا !!! شما همه عمرتان را بر باد داده‌اید! کشتی به یک صخره برخورد کرده و در حال غرق شدن است. آنهایی که می‌توانند شنا کنند، به ساحل نزدیک می‌رسند، اما آنانی که بلد نیستند غرق می‌شوند. خیلی متأسفم استاد ناخدا! شما حتماً جان خود را از دست خواهید داد.

عجب اتفاق جالبی بود. مرد جوان چقدر مغرورانه در مورد آن پیرمرد قضاوت می‌کرد. به یاد یک جمله افتادم که می‌گه: 
اگر فکر می‌کنید که استوارید، بهوش باشید که نیافتید!

تمام زندگی مرد مغرور در برابر یک چهارم باقی‌مانده عمر پیرمرد.

خیلی وقتها هست که ما وقتمون رو صرف آموزش چیزهایی می‌کنیم که به نظرمون می‌آد خیلی با ارزش هستند و به اون‌ها افتخار می‌کنیم و پیش خودمون فکر می‌کنیم که دیگه علامه دهر هستیم و زندگیمون رو روی همون آموخته‌ها پایه‌گذاری می‌کنیم. اما زمانی‌که با چیزهای ناشناخته روبرو می‌شیم که شیوه حل کردن اونها رو نمی‌دونیم، خودمون رو موجودات ضعیفی می‌دونیم.

بی سوادان آینده آنهایی نیستند که خواندن و نوشتن بلد نیستند، بلکه کسانی هستند که نمی‌توانند یاد بگیرند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد