وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

وبلاگ برو بچه های اقوام ما

بزرگ شدیم...از هم جدا شدیم... اما هنو ز همدیگرو مثل بچگی ها دوست داریم

نسیم جون

سلام بیتا ی خوبم. خوب من اومدم که با خیال راحت واست بنویسم. یعنی چی که می گی نمی شه توی وب نوشت. بابا به غیر من و تو کسی این ها رو نمی خونه. اصلا بی خیال بقیه شو. فقط خودمون دو تا می نویسیم. هر چی هست واسم همین جا تعریف کن. دیوانه! ارزون تر در میاد!.... 

 

خوب جونم بگه واست بیتا جون تا کار های ثبت نام وام دانشجویی و خوابگاهو انجام دادم دیوانه شدم. دیروز بد ترین روز دانشگاهیم بود. کارت دانشجوییمو گم کردم. و مامان و بابا حسابی دعوام کردند. و من آخر شب گریه کردم. واقعا روز بدی بود. دو تا کلاسم هم همزمان با این همه کار تشکیل شد. مشهد برف خیلی زیادی هم همزمان میاد. خلاصه ولی امروز بهتر از دیروز بود. و خوب کار خوابگام تقریبا درست شده. فعلا توی یک اتاق چها رنفری طبقه اول خوابگاه سارا اینام. که دوتا دارو سازی و یه بینایی سنجی ترم پنج هم اتاقیمه. هنوز وسایلمو خوابگاه نبردم. امروز می برم. فعلا عزیزم تا خبر های بعدی به خدا میسپارمت. هنوز هم سرم شلوغه ولی دلم خواست بیام سراغ تو. حتما واسم بنویسی چه خبرها؟ قربونت برم. بوس لب!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد